all-gifted

پربیننده ترین مطالب
  • ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۰ اولی
محبوب ترین مطالب
  • ۱۸ آبان ۹۷ ، ۲۲:۴۹ صدمی

فقط برای اینکه یادم بمونه با وجود اون قیافه‌ی آزرده‌ای که هروقت حرفش می‌شه روی صورتم می‌شینه، امروز وقتی توی شلوغی بازار صورتم کوبیده شد تو قفسه‌ی سینه‌ی اون آدم غریبه چطور یهو لرزیدم و از تصور اینکه فلان دوست قدیمی بوده احساس امنیت کردم و چند لحظه همونطور خیره‌خیره نگاهش کردم. 

س.
۲۴ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۲۸ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

همیشه عادت داشتم اوضاع رو تحلیل کنم و سعی کنم کنترلش رو دست بگیرم ولی این روزا اونقدر همه‌چیز درهمه و اونقدر شکننده شدم و اونقدر دورم که دلم می‌خواد بشینم یه گوشه و دیگه داد نزنم من نیازی به مراقبت ندارم، بذارم هر چیزی که قراره بشه بشه.

س.
۱۷ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

انگار که همین سکوت کردن و دور بودنم یه جور فرآیند درمانی شده برام. 

س.
۱۴ تیر ۹۸ ، ۱۸:۱۴ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

از یه جایی به بعد زندگی بیهوده می‌شه. قبل‌ترها دوست داشتن‌ها و نفرت‌ها و عصبانیت‌ها و آزرده‌بودن‌ها و خوشحال‌بودن‌ها همه خالص بودن. الان دیگه هیچ‌چیزی حس قبل رو نداره. به قول چاک پالانیکِ باشگاه مشت‌زنی انگار همه‌چی یه کپی از کپی از کپیه. آرامشی که از قدم‌زدن توی فلان خیابون دارم، خاطره‌ی بدم از فلان کافه، راحتی‌ای که کنار یکی از دوست‌های قدیمی حس می‌کنم، اشتیاقی که واسه‌ی دیدن یا حرف زدن با فلانی دارم همه بیهوده‌ن. همه اونقدر خط‌خطی شدن و حس‌های جدید  روشون اومده و دستکاری شدن که دیگه اصلاً شبیه اصل‌شون نیستن. انگار این زندگی هیچی نداره. نه قشنگه نه زشته. فقط بیهوده ست.

س.
۲۱ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۴۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

فرقی نمی‌کنه چقدر تلاش کرده‌م و وقتی اتفاقی میفته که خودم رو با خودِ چند سال پیشم مقایسه می‌کنم می‌بینم که چقدر جلو زدم. مهم اینه اینجا جایی نیست که من می‌خواستم باشم. همین.

احساس پوچی می‌کنم. نه اون‌طور که انگار من هیچ فایده‌ای توی دنیا ندارم، برعکس انگار تموم دنیا هیچ تأثیری روی من نداره. و احساس تنهایی عجیبی می‌کنم، نه ـ مثل قبل‌ترها ـ اونطور که انگار جزو هیچ گروه و جامعه‌ای نیستم، درواقع انگار که هیچ‌کسی دستش بهم نمی‌رسه. اونقدر از خودم فاصله گرفتم و گم شدم که هر از گاهی که باید یه تصمیمی بگیرم فقط از روی خاطره‌ی اتفاق‌ها و تجربه‌هایی گذشته انتخاب می‌کنم.

به هر صورت هنوز اینجا نوشتنش حس خوبی می‌ده. چون می‌دونم فقط چند نفر می‌خونن و از بین اون‌ها هم فقط یکی دو نفر اهمیت می‌دن. و این دوری، اینطور که هستم ولی در واقعیت وجود ندارم بهم یه حسی شبیه آرامش می‌ده.

س.
۰۴ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۳۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

انگار که چندین ساعت فرار کرده باشی، اونقدر دویده باشی که دیگه ندونی کجایی بعد یهو به خودت بیای و ببینی کسی که ازش فرار می‌کردی مدت‌هاست ازت عقب مونده و تو فقط داشتی از خودت دورتر می‌شدی.

س.
۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۴۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
س.
۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۲۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
س.
۲۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۵۵

مامان‌بزرگم مرد. من نمی‌دونم چطور باید خودم رو خالی کنم. غمگینم. قلبم تندتند می‌زنه. بهت‌زده‌م. منتظرم صبح بشه که بریم بهشت زهرا همه گریه کنن؛ من هم شاید بتونم. نمی‌دونم باید با چشمام چی‌کار کنم. چون -صدالبته- نمی‌تونم گریه کنم.
ولی بیشتر از همه‌ی اینا دلم می‌خواد با یکی حرف بزنم. نمی‌دونم می‌خوام چی بگم. دلم می‌خواد یکی باهام حرف بزنه من سکوت کنم.

بابابزرگم که مرد، باید توی پزشکی قانونی می‌موند تا چندتا آزمایش روش بشه. نمی‌تونستیم همون موقع خاکش کنیم. از بیمارستان اومدیم خونه، خواهرم دویید جلوتر از همه رفت توی اتاق، کمد رو ریخت بیرون، اولین لباس مشکی‌ای که پیدا کرد رو پوشید بعد نشست میون همه وسایل کمد گریه کرد. این روش عزاداری مورد علاقمه، ولی بلد نیستم. این بار هم هی خیره می‌شم به این‌ور و اون‌ور چون نمی‌دونم با چشمام چیکار کنم.

س.
۱۸ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۴۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر
یکی از بچه‌ها توی کانالش نوشته بود اگه تجربه‌ی افسردگی داشتین بگین برای شما چه‌جوری بوده. براش نوشتم شبیه سقوط توی یه چاهیه که ته نداره و نمی‌تونم ازش بیرون بیام. مزخرف گفتم. چاهه فقط یه سرازیریه. وقتی توی چاهی ازش آگاهی. افسردگی شبیه عکساییه که از یه تاریخ خاص به بعدشون برای خودت هم غریبه‌ن و هرچی نگاه‌شون می‌کنی توی چشم‌هات هیچ‌چیز آشنایی پیدا نمی‌کنی.
س.
۰۹ فروردين ۹۸ ، ۱۴:۳۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر