all-gifted

پربیننده ترین مطالب
  • ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۰ اولی
محبوب ترین مطالب
  • ۱۸ آبان ۹۷ ، ۲۲:۴۹ صدمی

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

لینک وبلاگ قبلی رو حذف کنین، اگرم خواستین دیگه اشکالی نداره اینجا رو لینک کنین :دی

س.
۳۱ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

نشسته باشی یه گوشه، خودتو جمع کرده باشی و مث احمق‌ترین آدم دنیا گریه کنی از ترس، ترس شدید، از چیزی که نمی‌دونی چیه. بیای بنویسی توی وبلاگ، که حداقل شاید وضع بهتر بشه، اما بلاگ حین نوشتن همون یک خط، چهارده بار از سیستم بیرونت بندازه. خودتو اینجوری راضی کنی که آخرین نفری که بش پیام دادم، اگر دیرتر از سه دقیقه جواب داد بش نمی‌گم و  پیام بدی "یه چیزی بگم؟" به موقع بگه: "بگو" و بگی.


دیوانه‌ای، نه؟ پیش خودش چه فکری می‌کنه؟

بیای تو وبلاگت هم اینا رو بنویسی. بخونن، پیش خودشون چه فکری می‌کنن؟

س.
۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

لحظاتی که شاید فقط بین جملات معترضه‌ی روایتشون جا گرفته باشی اما حالت رو انقدر خوب می‌کنن که حیفه ثبت نشن :]

س.
۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

ساعت دوازده ظهر با موهایی که انقدر تو هم گره خوردن که جای وسط کمر، تا روی گردنت میرسن بیدار میشی و میبینی نه تنها یه ظرف بزرگ نوتلا خریدن، هیچکسم دست بهش نزده تا تو از خواب بیدار بشی، اشاره ای هم به گلودرد کذاییت نمیشه... حجم خوشبختی مذکور رو تصور کن فقط:دی

س.
۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

اصلا مهم نبود که چقدر بهم گفتن بت نزدیک نشم. چقد به کنایه گفتن کیو هم انتخاب کردی. مهم نبود که هیچوقت ازم راضی نمیشدی و با وجود تمام خود سانسوری هام، یه چیزی پیدا میکردی که بش گیر بدی و زیر سوال ببریش... خیلی چیزای دیگه هم مهم نبودن، حوصله نوشتن ندارم و اصلا بلد نیستم خوب بنویسم یا منظورمو بگم، از این جور متنا هم شدیدا متنفر و منزجرم و احمقانه میدونمشون. فقط وسط این همه، مهم این بود که وقتی میون جمعیت (چه تو وقتای حقیقی چه مجازی) وقتی یک هو همه ی حس امنیتم آوار میشد رو سرم، وقتی آدمای اطراف رو "شیشه ای" و "شفاف" و در مواقع لزوم "درخت" تصور میکردم که بتونم به یه چی چنگ بزنم، نگامو سمتت میگرفتم یا نمیگرفتم، تلفن میزدیم یا نمیزدیم، چیزی میگفتیم یا نمیگفتیم، اصلا حضور داشتی یا نداشتی، یه لحظه بت فکر میکردم و می دونستم که میفهمی همه شو.





+از اضافه بودن خوشم نیومده هیچوقت. این ینی من اضافه بودم.
-دنبالش نرو و اهمیت نده. جلو بعضی آدما اگه کوتاه بیای میکشوننت زمین، محلش نده خودش برمی گرده.
+این کارا با اخلاقم جور درنمیاد، با اینکه میدونم درست تره.
-پس چیکار میکنی؟
+ایگنور. نه از گوشی. از فکرم.
-چطوری؟
+ازش حرفی نمیزنم، نمیذارم کسی ازش حرفی بم بزنه.
-ینی دیگه ازش حرف نزنم؟
+ Don't tell me something I can live without knowing it

پ.ن: پیرو همین متن و پست قبلی، اینکه مخاطب و شخص مذکور کیه هم مهم نیست. مگر اینکه فکر کنین خودتون مخاطب بودین، اونوقت میشینیم درباره ش حرف... نه احتمالا فقط نگاه میکنیم و سکوت:دی

س.
۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر


نیاز خیلی خیلی خیلی شدید به حضور یه غریبه تو زندگیم دارم (انقد که قراردادهای احمقانه ذهنی محدود کننده برای پشت سر هم قرار ندادن این همه "خیلی" رو هم بیخیال بشم:دی) که بشه یه سری چیزها رو براش تعریف کرد و فقط گوش بده، مدام نپرسه کی و چی و مگه قبلش چطور شده بود. یکی که حرفامم براش مهم نباشه، آخرش حالش بد نشه، راهکار بم نده، به چپش هم نباشه که مثلا دکتر بم گفت اگه تب و گلو دردت ادامه پیدا کنه یه کوفتی تو مایه های آسم عصبی (؟) می گیری. عین خیالشم نباشه که فاز معلمی م رو کنار بذارم و یهو شروع کنم به دادن فحشا و ناسزاهایی که خودمم نمیدونستم تو دایره لغاتم جا دارن...
نتیجتا از هرگونه دلداری دادن به دوست (؟) و آشناهای عزیزی که موقع ناخوشی شون (هم) سراغم میومدن و میان و در پاسخ سخنرانی غرّایی درمورد مذکور تحویل میگرفتن که جدا نمیدونم به چه دردشون میخورد و خودمم گاهی حالم به هم میخورد از اینکه این جملات رو از تو مغزم کپی پیست کنم براشون و اونام هربار "اوکی" بشن، معذورم. نهایتا شاید جوابم بهتون یه "لوس نشو" ی بدون اسمایلی باشه که نمیدونم چرا اکثرا وقتی بدون اسمایلی چت می کنم می ترسید! (اشاره ی به خصوص هم داره این جمله، بله.) یا یه "عیب نداره بزرگ میشی یادت میره" با لفظ متفاوت که مطمئنا بهتون برمیخوره.
نتیجتا هرچی دوست نزدیکتری هستید، دورتر بایستید.

س.
۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

دو ساعت و چهل دقیقه‌ست راست نشستم که شونزده خط باقی‌مونده از این فصل رو ترجمه کنم. -البته اگه رفت‌و‌آمد ده پونزده باره به آشپزخونه و مرور کردن یه جلد کتاب و سر زدن به وبلاگ دوست‌ها و آشناها و آشناهای آشناها تو این مدت رو نادیده بگیریم،تمام  مدت فقط داشتم سعی می‌کردم ترجمه کنم، تمومش کنم.

با همین وضع حتما تا سه ماه دیگه به ناشر تحویلش می‌دم! اسپانیایی‌م رو هم می‌رسونم! آلمانی رو هم پی می‌گیرم! اصلا آیلتس و تافلی که هیچوقت دنبالشون نبودم رو هم می‌گیرم!

س.
۲۰ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

کوچیکتر که بودم، هربار موقع خرید یه لیست از بر میخوندم از چیزایی که دوس ندارم. "کفشام نباید سگک گنده داشته باشن، من از سگک، بدم میاد زمخته. از پاپیون هم بدم میاد لوسه. نمیخوام کفشم فقط با یه تیکه چسب بسته بشه، مث اون بار زود خراب میشه..." و یادمه که هربار آخر دست میذاشتم رو یه کفشی با سگک بزرگی که نگاه آدمو از چند ده متری جذب میکرد، بهترین هدیه ای که گرفتم، یه جفت کفش پاپیونی قهوه ای بود و همین حالا هم یه جفت کفش دارم که با چسب بسته میشن... یه وقتایی ازشون بدم میومد اما هنوز بهترین چیزایین که داشتم.
 و خب می دونین، شما هم مث اون کفشای سگک دارین، از تک تک تون بدم میاد.

س.
۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

تو سر من یه بیمار روانیه و یه روان شناس، که هردوشون منم و مدام با هم کلنجار میرن...

س.
۰۱ شهریور ۹۴ ، ۰۴:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر