همیشه معتقد بودم و بهم ثابت شده که بعد هر سختی آسونیه، اما دنیا اینقدر احمقانه ست که بعد از به دست آوردن کلی چیز فوقالعاده باورنکردنی، بازم ته دل آدم برای اون کوچیکترین چیز احمقانهای که از دست رفته میلرزه.
چیکار میشه کرد؟
همیشه معتقد بودم و بهم ثابت شده که بعد هر سختی آسونیه، اما دنیا اینقدر احمقانه ست که بعد از به دست آوردن کلی چیز فوقالعاده باورنکردنی، بازم ته دل آدم برای اون کوچیکترین چیز احمقانهای که از دست رفته میلرزه.
چیکار میشه کرد؟
حس میکنم جا موندم. خیلی خوبه که وقتی آدم حس میکنه جا مونده بدونه به خاطر چیه. اونطوری میتونه فک کنه چیکارش کنه یا اصلا تصمیم بگیره میخواد درستش کنه یا نه. الان مثل وقتیه که کابوس میبینی و از خواب میپری، گیج و گم میشینی و هرچی فکر میکنی چی ترسونده بودت یادت نمیاد اما ترس رو یادته.
من اینجا خودم نیستم. توی کانالم هم خودم نیستم. هیچجا خودم نیستم.
پ.ن: کوتاه مینویسم و سریع پست میکنم که باز هوا برم نداره پاکش کنم. اگه به قدر همهی پستایی که نوشتم و پاک کردم اینجا شماره میزدم الآن مطالبم دست کم دو برابر بود.
نمیدونم اونجایی که به چیزی که میخوای نمیرسی اما دیگه تقلا نمیکنی بهشته یا جهنم.
دست کم چهار بار تو روزای مختلف اینجا یه چیز نوشتم که نود و پنجمی باشه ولی همه رو پاک کردم. روزا خیلی خیلی کند میگذرن. تموم کردن هر کدومشون به تنهایی کار شاقیه، چه برسه به سعی برای اینکه مفید باشن. حس میکنم توی زندگی خودم فقط بیننده ام، همین و بس. نه نقشی دارم، نه چندان حسی. با اینکه کار خاصی نمیکنم اوضاع مدام تغییر میکنه. وضعیت غریبیه.
از کار دنیا سر در نمیارم. خیلی وقت بود دلم میخواست یه کاری رو انجام بدم اما تنبلی میکردم. این هفته شروعش کردم اما اونقدر کند پیش رفتم که امروز ناامید شدم و بیخیالش شدم؛ بعد اتفاقی از مامان شنیدم که به خواهرم میگفت سمانه میخواد به هر قیمتی این کارو بکنه و براش میترسم. مضحک نیست که آدم شروعنکرده جا بزنه، اونوقت یکی دیگه بیاد بگه تو داری حتی بیشتر از توانت براش مایه میذاری؟
حس میکنم دنیا باهام لج کرده.