این همه بیهودگی بالأخره تموم میشه؟
ما هیچوقت به اینجا و حالا تعلق نداشتیم. هر بار که دلمون پیش کسی یا چیزی آروم گرفت یا زمان اشتباهی بود یا جای اشتباهی. هیچوقت دووم نداشت. انگار عروسکای خیمهشببازیِ یه عروسکگردون مجنونیم که هر وقت میبینه دستمون داره به چیزی میرسه، بندا رو محکمتر میکنه تا سرگردون از اون بالا آویزون و دور بشیم یا روی زمین میکِشتمون و تا وقتی همهی آرزوهامونو بالا نیاریم ولمون نمیکنه.
منا یه پست زده دربارهی ننوشتن. من باید یکی بنویسم در مورد ننوشتن و نگفتن و نبودن و نگذشتن و نشدن.
+بعضی وقتا اینقدر حرف دارم که نمیدونم کدومو بگم.