چند سال پیش که بابابزرگم مرد توی یاهومسنجر استتوس زده بودم «خاکسپاری برای زندههاست». مُرده که چیزی حس نمیکنه، زندهها نیاز دارن جمع بشن و تموم شدنش رو ببینن که نبودنش رو راحتتر هضم کنن.
نمیدونم منِ گذشته توی اون وضعیت شلوغ و غمانگیز چطور به چنین نتیجهای رسیده بود ولی میدونم که هنوز بلد نیستم یه بار، دو بار، حتی صد بار برای چیزای از دست رفته عزاداری کنم و بعد رهاشون کنم و بذارم از بین برن. یا در مورد بعضی چیزا، حداقل بپذیرم چیزی رو داشتم که از دست بره، کنار اومدن باهاش بخوره توی سرم!