سی و هشتمی
یعنی خب هرجایی که یه سیر نزولی شدید طولانی تموم بشه، باید پیشرفت محسوبش کنی. ولی نمیشه. من نشستم به نود درصد ترجمهی انجام شده نگاه میکنم و با وجودیکه عاشق کتابهم، اصن خوشحالم نمیکنه. حتی به فکر اون ده درصده هم نیستم. برعکس؛ حالم از دیدن ردیف منظم کلمههاش به هم میخوره.
از چنگ زدن مو تو خواب و تموم کردن یه بسته بلکه دو بسته قرص عصبِ معده بیس تایی تو هر هفته و از دست دادن نه کیلو وزن تو یه هفته و پنیکاتکهای کوتاه و بلند و وحشتِ محضِ از سرِ بی اعتمادی (یه بار دستت رو بده) و توهمِ نکنه یکی پشت سرمه (نترس، اصن یکی پشتته، منم اصن)... از اینا گذشتم. اما هنوزم یهو مث هولدن افسرده میشم.
نویسندههه تو این کتابه میگه:
"... عضلات پاهای ملانی و دست چپش که هنوز به صندلی بسته شده اند گرفتهاند و دردناک شدهاند، اما این اتفاق مدتها قبل افتاد و حالا دردِ گرفتگی محو شده و انگار بدنش دیگر به خود زحمت نمیدهد به او بگوید چه حسی دارد، بنابراین حتی دردی هم نیست که حواسش را پرت کند."
میدونی؟