صد و بیست و هفتمی
شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۸، ۰۸:۰۳ ب.ظ
قرار بود دیگه نجنگم. هم سپر هم خنجرم رو گذاشته بودم زمین. قرار بود اون آدمی باشم که جنگهاش رو کرده. ترسهاش رو قورت داده. بلده لبخند بزنه. بلده وجود خودش رو انکار نکنه. برم سراغ اون تیکههای وجودم که اینور و اونور جا گذاشتم، تمامقد وایسم بگم یادته؟ ولی انگار نقاب روی صورتم دیگه آهنی شده، کنده نمیشه. حتی وقتی نمیخوام بجنگم، جلوی لبخندم رو میگیره.
۹۸/۰۸/۲۵
دلم برات میسوزه