ما هیچوقت به اینجا و حالا تعلق نداشتیم. هر بار که دلمون پیش کسی یا چیزی آروم گرفت یا زمان اشتباهی بود یا جای اشتباهی. هیچوقت دووم نداشت. انگار عروسکای خیمهشببازیِ یه عروسکگردون مجنونیم که هر وقت میبینه دستمون داره به چیزی میرسه، بندا رو محکمتر میکنه تا سرگردون از اون بالا آویزون و دور بشیم یا روی زمین میکِشتمون و تا وقتی همهی آرزوهامونو بالا نیاریم ولمون نمیکنه.
منا یه پست زده دربارهی ننوشتن. من باید یکی بنویسم در مورد ننوشتن و نگفتن و نبودن و نگذشتن و نشدن.
+بعضی وقتا اینقدر حرف دارم که نمیدونم کدومو بگم.
یادمه اینجا رو برای چی ساختم. میخواستم خودم باشم. میخواستم بیشتر حاضر باشم، بیشتر باشم.
یادمه چرا دیگه ننوشتم. چند روز پیش که میم گفت آدرس وبلاگش رو عوض کرده که یه نفر خاص نخونه بهش گفتم منم برای همین دیگه ننوشتم. گفتم خب عوض میکردی. گفتم دلم میخواد اصلاً حذفش کنم و توی دلم گفتم آخه همهی نوشتههاش احمقانهن.
یادمه پارسال تصمیم گرفتم بنویسم دوباره و کانال زدم. کانال برای اینکه حداقل بدونم کیا میخونن چون اینطوری امنتر بود و بعد پابلیکش نکردم. چند ماه بعدش که دوباره اینجا نوشتم میخواستم ادامه بدم اما وقتی نوشتههای قبلی رو خوندم، ولی جای خالی بعضیا و ردپای اونایی که اتفاقای ناخوشایند بینمون افتاده بود رو دیدم پشیمون شدم. دلم میخواست همهش رو دور بریزم، اصلاً اون یکی دو سال رو حذف کنم.
حالا دیگه همهی اینا خیلی دور شدن و دلم برا همهشون و همهتون تنگ شده.
چند وقت پیش در مورد موضوع سه پست پایین تر با یه دوستی حرف میزدم، یادم نیست -و واقعا هم اهمیتی نداره ک برم از تو هیستوری چتش چک کنم- مسیر بحث چطور شد ک یادم افتاد یه زمانی ب این موضوع خیلی فکر کردم و نتیجه ای که ازش گرفتم رو اینجا نوشتم.
وقتی دنبال آدرس متن میگشتم، فقط یادم بود ک برای خیلی وقت پیشه، ب خاطر همین از "اولی" شروع کردم ب خوندن. و خب عمیقا شوکه شدم.
اول اینکه، اون خیلی وقت پیش، سه پست پایینتر بود، صد ساله اینجا ننوشتم.
دوم اینکه تمام اتفاقایی ک درموردشون اینجا نوشته بودم، تکرار شده بودن. و خب این وحشتناکه. نه به خاطر نفس قضیه، یا ب خاطر اتفاقای بدی ک تکرار شدن، فقط ب خاطر اتفاق خوبایی ک بعدتر خراب شدن، ب خاطر درمانایی ک خودشون درد شدن و ترس از اینکه اونا هم تکرار شن...
برای یکی از معدود دوستایی ک هنوز دارم این ماجرا رو تعریف کردم و گفتم حس حماقت میکنم، گفت "خب همه احمقن". انگار این یه حقیقت مسلمه و خودم باید میدونستم از قبل.
چند بار دیگه پستامو خوندم، کسایی ک لینکشون کرده بودم رو چک کردم ببینم چقدر از دست دادمشون. نتیجه ش فقط سردرگمی و گیجی بیشتر شد و حس گناه. مدام فکر میکردم ک چرا همه چیو ول کردم؟ ولی خودم هم نمیفهمیدم.
دوستی ک قبلا دوست عزیزتری بود ی بار برای دلداری دادن ب خاطر از دست رفتن بهترین دوستم -برای علیرضا- بهم گفت "دوستا همیشه از دست میرن، حتی بست فرندا، تهش فقط خودت می مونی و سه چار نفر دیگه ک مثل خودت همینقدر برای رفقاشون ارزش قائلن" و من هربار تنهاتر شدم فکر کردم حتما ما آدمای اشتباهی بودیم برای همدیگه.
ولی این بار فرق داشت.
دو ماه و نیم پیش، ک برای بار سوم وسط خیابون از حال رفتم و سرم آسیب دید، توی حالت هذیونی ک سعی میکردم بالا بیارم تا شاید راه نفسم باز بشه، ب این فکر کردم ک باید کجا برم و هیچ نتیجه ای پیدا نکردم.
ب خیلی از دوستای قدیمی زنگ زدم یا پیام دادم و حتی بعضیا رو دیدم، اما ته هیچکدوم اینا ب آرامشی ک موندگارتر از چند ساعت و چند روز باشه نرسیدم.
هفته ی پیش تو شلوغی جمعیت تنها وایساده بودم و ب این فکر میکردم ک کاش زودتر رسیده بودم. یکی از دوستای قدیمی رو دیدم. سلام کرد و من شوکه شدم. اول فکر کردم فقط میخواد مثل همیشه مهربون باشه و زود میره پیش دوستاش. ولی یهو دیدم داریم در مورد گذشته حرف میزنیم و من بازم هرقدر فکر میکنم و هرقدر طرف مقابل رو قانع میکنم ک چرا دور شدم، خودم قانع نمیشم.
پریشب دوباره باهاش حرف زدم. فهمیدم ک نبود من برای اون دردناکتر بوده تا نبود اون برای من.
ی بار به ی دوستی گفتم آدم نمیتونه چیزی رو ک هیچوقت نداشته از دست بده، با لحن پر تحقیر همیشگیش گفت حتی اگه نداشته باشیش، ی تصوری از بودنش داری و از دست رفتن همون درد داره.
و کل قضیه همینه. من حتی تصوری از اینکه یه نفر، -هرکس- بی هیچ واسطه و بی هیچ دلیل دیگه ای بخواد باهام دوست بشه نداشتم ک بخوام از دستش بدم.
دلم میخواست اینجا رو حذف کنم، خصوصا بعد از اتفاقایی که توی نمایشگاه و بعد نمایشگاه پارسال افتاد. ولی دلم نیومد. یه مدت صرفا نگهش داشتم که بتونم ببینم کی وبلاگهاتون رو عاپ میکنین، خداروشکر اون موقع یادم نبود از رو اکانتم میتونم وبلاگهاتون رو دنبال کنم و به اینجا وابسته نیست.
بعدتر خواستم آدرسش رو عوض کنم، دوست نداشم هیچکدوم از "کسی که قبل دوستت بوده و حالا نیست"ها اینجا باشه.
الان دیگه خوشبختانه یا بدبختانه، هیچکدوم اینا دیگه اهمیتی نداره.
دلیل زیاد دارید. بهونه زیاد دارید. تقریبا میتونم بگم هیچکدومشون رو نمیتونم قبول کنم. خودتون هم بودید قبول نمیکردید. گفتم دور نشید. شدید. منم میشم. شدم. میبینید که:)
شاید بنویسم. شایدم ننویسم. نمیدونم.
میگفت وختی تو زمین آی جدا جنگیدین، وختی واسه چیزای متفاوتی جنگیدین، برنده و بازنده وجود نداره.
-سم؟ اینا چین؟
-یه جور هیولا.. زامبی، یادته تو اون بازیه عم بود؟
-درختی... با تمامِ... مووهبت ها
+دختری با تمام موهبت ها
-ینی چی؟
+هدیه.
از نگاهش معلوم بود نفهمیده
+موهبت. ینی هدیه ای ک خدا میده
- (با ذوق) میشه بخونمش؟!
+الان نه. وختی بزرگ شدی
- (کتاب رو ازم گرفت. دویید رفت ک ازش نگیرم.) اسمش ملانی است. یعنی "دختر سیاه"...
چشاش انقدر بــــرق میزد نفسم حبس شده بود.
همیشه میگفتن هرچیزی رو وختی به دست میاری ک دیگه نمیخوایش. تعبیر دیگه ش اینجوریه ک وختی صبر آدم سر بیاد، گشایش حاصل میشه. نمیدونم کدوم درست تره.
بعضی وختا یه اتفاقایی میفته و زمانی همه متوجه میشن افتاده ک دیگه کار از کار گذشته. مقصری وجود نداره. فقط اگه ی سری چیزا رو زودتر میدونستیم، پیش نمی اومدن. و خب.. به همین خاطر، راه حلی هم نیست.
با همه وجودت از اون اتفاق متنفری، از اون "بازنده" شدنت -هرچند موقت- حالت ب هم میخوره، ولی تهش اگه بازم همون راه رو بذارن جلوت، همونجوری میری؛ از طرف دیگه، نمیتونی باش کنار بیای. خیلی چیزای خوب تر این وسط ب دست میاری، چیزایی ک ب مراتب، واقعا قابل مقایسه نیستن، ولی همچنان هر از گاهی ته ته دلت ی چیزی درد میگیره.
پ.ن: شش هفت سالم بود میگفتن اگه ی چیزیو از ته ته دلت بخوای ب دست میاری. و مدت ها سوالم این بود ته ته دل کجاست:)) حالا میدونم.
پ.ن۲: اینساید عاوت ببینید. اگرم دیدین دوباره ببینین. هربار چیزای تازه میفهمین.