از یه جایی به بعد زندگی بیهوده میشه. قبلترها دوست داشتنها و نفرتها و عصبانیتها و آزردهبودنها و خوشحالبودنها همه خالص بودن. الان دیگه هیچچیزی حس قبل رو نداره. به قول چاک پالانیکِ باشگاه مشتزنی انگار همهچی یه کپی از کپی از کپیه. آرامشی که از قدمزدن توی فلان خیابون دارم، خاطرهی بدم از فلان کافه، راحتیای که کنار یکی از دوستهای قدیمی حس میکنم، اشتیاقی که واسهی دیدن یا حرف زدن با فلانی دارم همه بیهودهن. همه اونقدر خطخطی شدن و حسهای جدید روشون اومده و دستکاری شدن که دیگه اصلاً شبیه اصلشون نیستن. انگار این زندگی هیچی نداره. نه قشنگه نه زشته. فقط بیهوده ست.