وقتهایی که بیشتر از همیشه حس میکنم گم شدهم سعی میکنم کمتر حرف بزنم، یا حداقل کمتر حرفهای عمیق بزنم. بسنده کنم به جملههای سطحی و احوالپرسیهای روزانه. که همونها هم به جای «حالت چطوره؟» تبدیل شدن به «امروز چیکارا کردی؟» چون که توانایی بیان حالم رو ندارم. اسم این احساسات رو نمیدونم. حتی نمیتونم توصیفشون کنم. با وجود این همه علاقهم به زبان و کلمات، خندهداره، نیست؟ احساس میکنم که هرقدر کمتر حضور داشته باشم، کمتر حرف بزنم، کمتر خود واقعیم باشم، هرقدر بیشتر دوستهای جدید پیدا کنم و اجازه ندم از مرحلهی اونقدرها که فکر میکردم هم ترسناک نیستی/خودت رو نمیگیری فراتر برن تا بفهمن خود واقعی اصلیم چقدر حالبههمزنتر و لجنتر از چیزیه که در نظر اول نشون میدم، احساس میکنم که همهی اینها کمکی میکنه. اما در واقع عین یه ظرف ترکخوردهم که زیر بارون مونده. لبریز نمیشم چون همهی این راههای فرار مثل همون ترکهن و ذرهذره بار رنج رو کم میکنن. ولی چیزی که هست، آخر آخرش بارون بند میاد اما ترکه باقی میمونه. میدونی؟ ته تهش زنده بیرون میام ولی از قبل فیکتر و رقتانگیزتر میشم.