چند وقت پیش در مورد موضوع سه پست پایین تر با یه دوستی حرف میزدم، یادم نیست -و واقعا هم اهمیتی نداره ک برم از تو هیستوری چتش چک کنم- مسیر بحث چطور شد ک یادم افتاد یه زمانی ب این موضوع خیلی فکر کردم و نتیجه ای که ازش گرفتم رو اینجا نوشتم.
وقتی دنبال آدرس متن میگشتم، فقط یادم بود ک برای خیلی وقت پیشه، ب خاطر همین از "اولی" شروع کردم ب خوندن. و خب عمیقا شوکه شدم.
اول اینکه، اون خیلی وقت پیش، سه پست پایینتر بود، صد ساله اینجا ننوشتم.
دوم اینکه تمام اتفاقایی ک درموردشون اینجا نوشته بودم، تکرار شده بودن. و خب این وحشتناکه. نه به خاطر نفس قضیه، یا ب خاطر اتفاقای بدی ک تکرار شدن، فقط ب خاطر اتفاق خوبایی ک بعدتر خراب شدن، ب خاطر درمانایی ک خودشون درد شدن و ترس از اینکه اونا هم تکرار شن...
برای یکی از معدود دوستایی ک هنوز دارم این ماجرا رو تعریف کردم و گفتم حس حماقت میکنم، گفت "خب همه احمقن". انگار این یه حقیقت مسلمه و خودم باید میدونستم از قبل.
چند بار دیگه پستامو خوندم، کسایی ک لینکشون کرده بودم رو چک کردم ببینم چقدر از دست دادمشون. نتیجه ش فقط سردرگمی و گیجی بیشتر شد و حس گناه. مدام فکر میکردم ک چرا همه چیو ول کردم؟ ولی خودم هم نمیفهمیدم.
دوستی ک قبلا دوست عزیزتری بود ی بار برای دلداری دادن ب خاطر از دست رفتن بهترین دوستم -برای علیرضا- بهم گفت "دوستا همیشه از دست میرن، حتی بست فرندا، تهش فقط خودت می مونی و سه چار نفر دیگه ک مثل خودت همینقدر برای رفقاشون ارزش قائلن" و من هربار تنهاتر شدم فکر کردم حتما ما آدمای اشتباهی بودیم برای همدیگه.
ولی این بار فرق داشت.
دو ماه و نیم پیش، ک برای بار سوم وسط خیابون از حال رفتم و سرم آسیب دید، توی حالت هذیونی ک سعی میکردم بالا بیارم تا شاید راه نفسم باز بشه، ب این فکر کردم ک باید کجا برم و هیچ نتیجه ای پیدا نکردم.
ب خیلی از دوستای قدیمی زنگ زدم یا پیام دادم و حتی بعضیا رو دیدم، اما ته هیچکدوم اینا ب آرامشی ک موندگارتر از چند ساعت و چند روز باشه نرسیدم.
هفته ی پیش تو شلوغی جمعیت تنها وایساده بودم و ب این فکر میکردم ک کاش زودتر رسیده بودم. یکی از دوستای قدیمی رو دیدم. سلام کرد و من شوکه شدم. اول فکر کردم فقط میخواد مثل همیشه مهربون باشه و زود میره پیش دوستاش. ولی یهو دیدم داریم در مورد گذشته حرف میزنیم و من بازم هرقدر فکر میکنم و هرقدر طرف مقابل رو قانع میکنم ک چرا دور شدم، خودم قانع نمیشم.
پریشب دوباره باهاش حرف زدم. فهمیدم ک نبود من برای اون دردناکتر بوده تا نبود اون برای من.
ی بار به ی دوستی گفتم آدم نمیتونه چیزی رو ک هیچوقت نداشته از دست بده، با لحن پر تحقیر همیشگیش گفت حتی اگه نداشته باشیش، ی تصوری از بودنش داری و از دست رفتن همون درد داره.
و کل قضیه همینه. من حتی تصوری از اینکه یه نفر، -هرکس- بی هیچ واسطه و بی هیچ دلیل دیگه ای بخواد باهام دوست بشه نداشتم ک بخوام از دستش بدم.