نود و پنجمی
دست کم چهار بار تو روزای مختلف اینجا یه چیز نوشتم که نود و پنجمی باشه ولی همه رو پاک کردم. روزا خیلی خیلی کند میگذرن. تموم کردن هر کدومشون به تنهایی کار شاقیه، چه برسه به سعی برای اینکه مفید باشن. حس میکنم توی زندگی خودم فقط بیننده ام، همین و بس. نه نقشی دارم، نه چندان حسی. با اینکه کار خاصی نمیکنم اوضاع مدام تغییر میکنه. وضعیت غریبیه.
از کار دنیا سر در نمیارم. خیلی وقت بود دلم میخواست یه کاری رو انجام بدم اما تنبلی میکردم. این هفته شروعش کردم اما اونقدر کند پیش رفتم که امروز ناامید شدم و بیخیالش شدم؛ بعد اتفاقی از مامان شنیدم که به خواهرم میگفت سمانه میخواد به هر قیمتی این کارو بکنه و براش میترسم. مضحک نیست که آدم شروعنکرده جا بزنه، اونوقت یکی دیگه بیاد بگه تو داری حتی بیشتر از توانت براش مایه میذاری؟
حس میکنم دنیا باهام لج کرده.