"اون ستاره هه رو نیگا، چه پر نوره. آدم چشم به آسمون می ندازه اول از همه می بینتش. انگار خودش تنهاست، فقط همون یکیه. بعد یه کم که چشمش عادت می کنه، بقیه رو هم می بینه. ولی اگه نباشن مهم نیست.
بعضیا هم برای آدم مث همین ستاره هه می مونن، اولینن...
..."
بعضی وقتا می دونیم یه چیزایی نشدنیه، ولی انقدر دلمون می خواد بشه که باورشون می کنیم. می دونی؟ اشتباه قشنگی نیس.
من هِی به نوشته ی روی مچ دست چپم نگاه می کنم و بیشتر درک می کنم مردم چرا تن شون رو خالکوبی می کنن. :]
+بخش اعظمی از حس امنیتم به هندزفری م بسته ست. ینی در این حد که الان خراب شده و می خوام یکی دیگه بخرم انگار یه تیکه از خودم کم می شه.:/
++الان داشتم فکر می کردم بنویسم "کم می شه" یا "بخواد کم بشه". در این حد بازبینی کتاب مغزمو به... فنا داده:/
+++همیشه آدمایی که می تونستن چرت ترین چیزای ممکن رو تو وبلاگشون بنویسن ستایش می کردم. می دونین؟:)) :/
++++صرفا می خوام بنویسم بلکه فکرم منسجم شه.
حس بدیه مجبور باشی بین "خودت" و "رفاقتت" یکی رو انتخاب کنی.
حس بدیه کسایی حالت رو ب گا بدن، ک مرکز ثقل امنیتتن، ک اگه دنیا آتیش گرفته باشه و یکیشون برگرده بت لبخند بزنه یا دستت رو بگیره دیگه از هیچی نمی ترسی!
خیلی بده نتونی با همین آدمای امن حرف بزنی چون نمی فهمن چی میگی!
دلت میخواد فرار کنی ولی مقصد نداری. مسیرتم، مث چیزیه ک تو میرا توصیف می کرد، با قیر پوشیده شده، هرچی بیشتر جلو میری بیشتر فرو میری.
خیلی حس بدیه ذره ذره خودتو آماده زمانی کنی ک بشکنی، ک دیگه هیچی نباشه. ک به خودت پوزخند بزنی بگی خوبم. بگی امروز ده از ده خوب بود. :)
دیر رسیده بودم و باید زود می رفتم. ترس، خسته مون کرده بود. لرزش دستامو تو جیبای پالتوی بی قواره م قایم می کردم. نخندیدناشو تو نق زدنای ریزریز زیر لبی.
کافه هه شبیه خونه بود، شبیه خونه هست. آخرین حربه بود.
رو به رومون نشسته بود. غریبه بود. کت خردلی و چمدون قهوه ای، مسافر بود. تندتند روی رسید سفارش شیرینیش یه چیزی نوشت، گذاشت رو میز، رفت.
مات مونده بودم.
- اون رسیده رو بردار، بخونش. برا ما نوشت.
***
یه چیزی میون متنش مهم بود.
Come back home.
"دوباره بیاید خونه"
:]
بر او ببخشائید
بر او ببخشائید
بر او که گاهگاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشائید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دور دست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود
بر او ببخشائید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهای منقلب شب
خواب هزار سالهء اندامش را
آشفته می کند
بر او ببخشائید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهده اش
نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزد
ای ساکنان سرزمین سادهء خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشائید
بر او ببخشائید
زیرا که محسور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شما
در خاک های غربت او نقب می زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند
فروغ
فردا بش فکر می کنم. فردا. به همه شون فردا فکر می کنم. فردا یه راهی پیدا می کنم. فردا..
:)