all-gifted

پربیننده ترین مطالب
  • ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۰ اولی
محبوب ترین مطالب
  • ۱۸ آبان ۹۷ ، ۲۲:۴۹ صدمی

دارم تغییر می‌کنم و از این همه تغییر می‌ترسم.

از اینکه محدوده‌ی امنم بزرگ‌تر شده؛ از اینکه راحت‌تر ارتباط برقرار می‌کنم؛ ؛ از اینکه دیگه دلم نمی‌خواد خودم رو توضیح بدم مبادا کسی اشتباه بفهمه؛ از اینکه دیگه با اضطراب و نگرانی آدرس کانالم رو به کسی نمی‌دم؛ از اینکه با خیال راحت هرروز اونجا غر می‌زنم، حرف‌های نگفته‌م رو می‌زنم و مثل قدیما هر بار قبل از ارسال هر پست، واکنش تک‌تک مخاطب‌ها رو در نظر نمی‌گیرم می‌ترسم.

از اینکه یه‌باره اونقدر عوض شم که دیگه کسی نباشه من رو بشناسه و مواقع گیجی و سردرگمی بتونه بهم بگه کدوم من واقعیه، یا موقع سقوط بگه باید به کدوم سمت دستم رو دراز کنم می‌ترسم.



س.
۲۱ اسفند ۹۷ ، ۱۴:۱۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

حس امنیتم رو یه جایی که بلد نیستم جا گذاشتم.

س.
۱۰ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۴۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

قبل‌ترها هرازگاهی از محدوده‌ی امنم سرک می‌کشیدم و یکی دو قدم بیرون می‌اومدم. این ده دوازده روز انقدر ازش فاصله گرفتم که یادم نمیاد کجا بود. اصلا امنیت بود یا سکون؟
یه چالش سی‌روزه‌ی آهنگ بود که توی کانال با سمانه و پارسا و بقیه‌ای که من نمی‌شناختم توش شرکت می‌کردیم. اول برام فقط یه دلیل بود که باشم، که روزی یه بار نشونه‌ای ازم پیدا بشه. از «آهنگی که توی اسمش یه رنگ/عدد باشه» شروع شد و تا «آهنگی که غمگین/خوشحالت می‌کنه/ هیچ‌وقت ازش خسته نمی‌شی» تا «آهنگی که به جلو سوقت می‌ده/ به‌نظرت همه باید بهش گوش بدن» تا رسید به آخری که «آهنگی که تو رو یاد خودت می‌ندازه» بود. از روز اول به این یکی فکر کردم، راستش فقط دوتا آهنگ به ذهنم رسید، یکی‌شون چیزی بود که یه نفر یه وقتی گفته بود من رو یادش میاره و از اون به بعد با حس تعلق خاطر بهش گوش کرده بودم و یکی دیگه هم Bird set free سیا فرلر. تمام مدت داشتم فکر می‌کردم که چی من رو یاد خودم میاره؟ Bird set free؟ چرا توی این یکی دو سال آخر گیر کرده‌م؟ داستان زندگیم فقط همینه؟ گذشته بدون هیچ آیند
ه‌ای؟ اون‌وقت دیدم که چقدر از آهنگ‌هایی که کنار هم چیده‌م حالم به‌هم می‌خوره. یک‌درمیون I'm alive و I survived و کوفت و حناق و زهرمار. دیدم چقدر خسته‌م از تحمل کردن، از صبر کردن، از عقب نشستن تا وقتی که زمان بالأخره دردش رو کمتر کنه. از نگه‌داشتن نقاب آدمِ قوی. از اینکه همیشه اونی باشم که پشت در اتاق مشاوره منتظر دوستش می‌شینه. از خشمی که همیشه مُسکن غم بوده. از حجم همه‌ی حس‌های غریبه‌ای که قورت‌شون دادم چون کنترل‌شون دستم نبوده. ولی این چند روزه س. ح. تموم شد و فقط من موندم.
یکی دو سال پیش وقتی فهمیدم که آدم بدون هیچ‌کسی نمی‌میره و چه بتونه سوگواری بکنه و چه توی مرحله‌ی انکار بمونه باز هم مجبوره ادامه بده، سعی کردم چند نفر رو فرسنگ‌شمار راهم بکنم که هروقت گم شدم دوباره بدونم مسیر کدوم سمتی بود. نشستم چند ساعتِ مدام اشک‌هام رو کنار زدم و تایپ کردم و به آدمای اون طرف خط تلگرام گفتم که چی شده، که چقدر خوشی‌هام رو، دوست‌هام رو، آرزوهام رو، خودم رو ازم گرفته‌ن. اما باز بعد یه مدت دیدم حرفی ندارم که بزنم. دوباره حس کردم دارم سقوط می‌کنم ته ته مغاک.
هفته‌ی پیش می‌خواستم بگم که چی داشت خفه‌م می کرد، گفتم که هوای سرد بالکن و گرمی دود توی گلوم و سکوت بیرون و صداهایی که از توی اتاق می‌اومد چقدر باعث شد حس کنم فاصله دارم از همه؛ دیروز می‌خواستم به یکی دیگه از دوست‌هام بگم چرا حالم یه‌باره بد شده بود، چند دقیقه توضیح دادم که چقدر اوضاع بده و همه‌جا ناامنه و کارهام پیش نمی‌ره ولی آخرش هم نتونستم بگم که فکر اینکه فقط یه لحظه‌ی دیگه هم بخوام بجنگم، فکر اینکه یه بار دیگه بخوام حرف بزنم و گوش شنوایی نباشه باعث می‌شه بشکنم.

پ.ن.: اگه آهنگی دارین که یاد من میندازتتون برام بفرستین.

س.
۰۶ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۵۷ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر
 انگار مدام در حال سقوطم. هربار فکر می‌کنم بالأخره به ته چاهه رسیدم باز ادامه پیدا می‌کنه. تنها فرقش با دیروز و هفته‌ی پیش و ماه و سال پیش اینه که رو کردم به آبی آسمون و به روم نمیارم داره چقدر هی داره دورتر می‌شه.
س.
۲۹ دی ۹۷ ، ۰۱:۰۶ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

اسکارلت یه جا - توی اسکارلت، نه خود بربادرفته - وقتی یه دور دیگه سعی می‌کنه زندگیش رو بسازه و باز زمین می‌خوره، می‌گه من انگار به هیچ‌جا تعلق ندارم. 

اون زمان دوازده سالم بود، اصلا نفهمیدم منظورش چیه، فکر می‌کردم وقتی زمان بگذره یا برگرده خونه حالش بهتر می‌شه. حالا می‌دونم تعلق داشتن به مکان و زمان ربط نداره. وقتی همزمان هم دلت بخواد هیچکس نشناستت و هم دلت بخواد پیش کسایی باشی که بلدنت، به هیچ‌جا و هیچ‌چیز احساس تعلق نداری و نمی‌شه هم کاریش کرد.

س.
۲۰ دی ۹۷ ، ۰۲:۰۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

رفتم جلوی آینه که ببینم رنگ موهام چطور شده. دوباره قهوهایها دارن دستهدسته از زیر مشکیها بیرون میزنن. مامان میگه مثل اینایی که عمل میکنن و بدنشون عضو جدید رو پس میزنه، موهات دوست ندارن مشکی باشن. داشتم فکر میکردم کاش میشد آدم هنوز یه جا بشینه و ضعیف باشه. نه اینکه بخوام تعریف کنم فلان اتفاق چقدر بهم ضربه زد و چقدر طول کشید تا دوباره بلند شم یا کاش با فلانی دعوام نمیشد. مثلاً آدمایی باشن که بشه کنارشون سکوت کرد. که بفهمن کِی لبخندت میلرزه. که نترسی از اینکه وبلاگت رو بخونن. که بشه بهشون بگی هربار یکی میپرسه چطوری از پسش براومدی دلت میخواد بهش بگی باید بپرسی چطور داری از پسش برمیای. آدمایی که بشه بهشون گفت حالا که یکی دوتا از چیزایی که میخوای رو داری، چقدر میترسی که تصمیم اشتباهی بگیری و اوضاع خراب بشه یا حتی تصمیم اشتباهی نگیری و اوضاع اینقدر یکنواخت بشه که کمکم دیگه چیزی ارزشی نداشته باشه.

پ.ن.: توی کانال بیشتر هستم. اگه خواستین تلگرام پیام بدین لینکش رو بهتون بدم.

س.
۱۸ دی ۹۷ ، ۲۱:۳۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

کتابم تموم شد. ^-^

صد و سی و یک هزار و صد و سی و چهار کلمه.

س.
۱۱ دی ۹۷ ، ۱۸:۳۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

اشتباه رفتن و گم شدن اونقدر هم ترسناک نیست، اینکه بعدش نمی‌دونی کجا بری ترسناکه.


پ.ن.: نوشته‌هام اینقدر کوتاه شدن که از پست کردن‌شون عذاب وجدان می‌گیرم-ـ-


س.
۰۴ دی ۹۷ ، ۰۲:۳۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

سه سال پیش توی دفترم نوشته بودم «توی نوشته‌های قدیمی، کتابای مورد علاقه‌ی چند سال پیشت، آدمایی که باهاشون دم‌خور بودی و حتی دوست‌شون داشتی، می‌گردی دنبال خودت. یه چیزی رو یه جایی جا گذاشتی، جای یه چیزی خالیه... نه این من نیستم. من کجا جا مونده‌م؟» امروز هم داشتم اینجا یه چیزی شبیه همون می‌نوشتم. پشیمون شدم، پاکش کردم. پست قبلی رو هم دیشب بلافاصله بعد انتشارش پاک کردم، به جاش فقط یه خط نوشتم گذاشتم بمونه.

چند وقت پیش نوشته بودم «بچه که بودیم دنیا جای قشنگ‌تری بود همه یا دوست بودن یا دشمن.» حالا این احساس چیه که حتی اسم براش پیدا نمی‌کنم؟ هم‌زمان هم خشم و انزجاره، هم ترحم؛ هم آزردگیه هم دل‌تنگی، هم یک‌جور حس صمیمیت عجیب و در عین حال ناامنی... 

س.
۰۲ دی ۹۷ ، ۰۲:۵۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر
مثلا بعضی وقتا هم هیچی نگیم.
س.
۰۱ دی ۹۷ ، ۰۲:۰۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر